سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان، به دین دوستش است . پس هریک از شمابنگرد که با چه کسی دوستی می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 86 اردیبهشت 22 , ساعت 5:15 عصر

 

از مجموع تواریخ چنین برمى‏آید که پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ، رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامى و پناه تازه‏اى پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانى خویش ادامه دهد، از این رو در موسم حج و ایام زیارتى دیگر به نزد قبایلى که به مکه مى‏آمدند مى‏رفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مى‏خواست او را در پناه حمایت‏خود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند و از آن جمله به ایشان مى‏فرمود: من شما را مجبور به چیزى نمى‏کنم، هر که خواهد از روى میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من کسى را مجبور نمى‏کنم، من از شما مى‏خواهم مرا از نقشه‏اى که دشمنان براى قتل من کشیده‏اند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و سرانجام هر چه‏خدا مى‏خواهد نسبت‏به من و پیروانم انجام دهد.

ابو لهب نیز که همه جا مراقب بود تا پیغمبر خدا با قبایل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیرى مى‏کرد به دنبال آن حضرت مى‏آمد و مى‏گفت: این برادرزاده من دروغگوست‏سخنش را نپذیرید، و برخى هم مانند قبیله بنى حنیفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.

رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکى دو نفر از نزدیکان خود چون على(ع)و زید بن حارثه و یا چنانکه برخى گفته‏اند: تنها به سوى طائف حرکت کرد (1) و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت، نام یکى عبد یالیل، آن دیگرى مسعود و سومى حبیب بود.

پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزارى را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یارى کنند، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنى گفتند یکى از آنها گفت: من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبرى فرستاده باشد!

دیگرى گفت: خدا نمى‏توانست کسى دیگرى را جز تو به پیامبرى بفرستد!سومى - که قدرى مؤدبتر بود گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نمى‏کنم زیرا اگر تو چنانکه مى‏گویى فرستاده از جانب خدا هستى و در این ادعا که مى‏کنى راست مى‏گویى پس بزرگتر از آنى که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ مى‏گویى و بر خدا دروغ مى‏بندى پس شایستگى آن را ندارى که با تو گفتگویى کنم.

رسول خدا(ص)مایوسانه از نزد آنها برخاست - و به نقل ابن هشام - هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند، و این بدان جهت‏بود که نمى‏خواست‏سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آنان‏نسبت‏بدان حضرت گردد و شاید هم نمى‏خواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.

اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهاى مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.

رسول خدا(ص)به هر ترتیبى بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیوارى از باغهاى خارج شهر آرمید تا قدرى از خستگى رهایى یابد و خون پاهاى خود را پاک کند، و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه همیشگى خود یعنى خداى بزرگ کرده و شکوه حال بدو برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت:

«اللهم الیک اشکو ضعف قوتى، و قلة حیلتى و هوانى على الناس یا ارحم الراحمین، انت رب المستضعفین و انت ربى، الى من تکلنى، الى بعید یتهجمنى، ام الى عدو ملکته امرى، ان لم یکن بک على غضب فلا ابالى و لکن عافیتک هى اوسع لى، اعوذ بنور وجهک الذى اشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الآخرة من ان تنزل بى غضبک او یحل على سخطک، لک العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بک‏».

[پروردگارا من شکوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبت‏به خویش به درگاه تو مى‏آورم اى مهربانترین مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى، مرا در این حال به دست که مى‏سپارى؟به دست‏بیگانگانى که با ترشرویى مرا برانند یا دشمنى که سرنوشت مرا بدو سپرده‏اى!

خداوندا!اگر تو بر من خشمناک نباشى باکى ندارم ولى عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است.

من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح مى‏کند پناه مى‏برم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبت‏بر من فرو ریزد، ملامت(یا بازخواست)حق توست تا آن گاه که خوشنود شوى و نیرو و قدرتى‏جز به دست تو نیست. ]باغ مزبور تاکستانى بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده و به غلامى که در باغ داشتند و نامش‏«عداس‏»و به کیش مسیحیت‏بود دستور دادند خوشه انگورى بچیند و براى آن حضرت ببرد.

عداس طبق دستور آن دو، خوشه انگورى چیده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد، عداس دید چون رسول خدا(ص)خواست دست‏به طرف انگور دراز کند و خواست دانه‏اى از آن بکند«بسم الله‏»گفت و نام خدا را بر زبان جارى کرد، عداس با تعجب گفت: این جمله که تو گفتى در میان مردم این سرزمین معمول نیست، رسول خدا پرسید:

- تو اهل کدام شهر هستى و آیین تو چیست؟

عداس - من مسیحى مذهب و اهل نینوى هستم!

رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شایسته - یعنى - یونس بن متى؟

عداس - یونس بن متى را از کجا مى‏شناسى؟

فرمود - او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.

عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.

عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد.

و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند: چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟

گفت: کارى براى من بهتر از این کار نبود، زیرا این مرد از چیزهایى خبر داد که جز پیغمبران کسى از آن چیزها خبر ندارد، عتبه و شیبه بدو گفتند:

ولى مواظب باش این مرد تو را از دین و آیینى که دارى بیرون نبرد که آیین تو بهتراز دین اوست.

و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى یک ماه ذکر کرده‏اند. (2)

بازگشت رسول خدا(ص)به مکه

طبرسى(ره)از على بن ابراهیم نقل کرده هنگامى که رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزدیکى مکه رسید چون به حال عمره بود و مى‏خواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه یکى از بزرگان مکه درآید و با خیالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد، از این رو مردى از قریش را که در خفا مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود: به نزد اخنس بن شریق برو بدو بگو: محمد از تو مى‏خواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!

مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پیغام را رسانید و او در جواب گفت: من از قریش نیستم بلکه جزء همپیمانان آنها هستم و ترس آن را دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملى از آنها سر زند که براى همیشه موجب ننگ و عار من گردد.

مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت، پیغمبر به او فرمود: نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو، و چون مرد قرشى پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد، و بدین ترتیب رسول خدا(ص)وارد مکه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.

ابو جهل که آن حضرت را دید فریاد زد: اى گروه قریش این محمد است که اکنون تنهاست و پشتیبانش نیز از دنیا رفته اکنون شما دانید با او!

طعیمه بن عدى پیش رفته گفت: حرف نزن که مطعم بن عدى او را پناه داده!

ابو جهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت: از دین بیرون رفته‏اى یا فقط پناهندگى او راپذیرفته‏اى؟مطعم گفت: از دین خارج نشده‏ام ولى او را پناه داده‏ام، ابو جهل گفت: ما هم به پناه تو احترام مى‏گذاریم، و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشکر فرمود: پناه خود را پس بگیر!مطعم گفت: چه مى‏شود اگر از این پس نیز در پناه من باشى؟فرمود: دوست ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکى به سر برم، مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده و اعلان کرد: محمد از پناه من خارج شد (3) .

 

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBK.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ